عشق،دلبستگی،دیدار
یه کاری برام پیش اومده بود که باید حتما میرفتم تهران از طرفی ناراحت بودم که پایان نامه ام مونده بود واز طرفی هم خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها بدون دردسر میبینمش(وقتی میگم بدون دردسر یعنی اینکه انگار روزگار دیگه کاری به مانداره یاشایدم حسادتش کم شده البته نه اینکه کاری نداشته باشه هاداره امانسبت به قبلنا کم تر شده،من که الان اینطور فکرمیکنم )وقتی به لحظه دیدار فکر میکردم قلبم تندتندمیزدآخه خیلی وقت بود که ندیده بودمش….
قراربود غافلگیرش کنم وهیچی بهش نگم اماازبس شور وشوق داشتم دهن لقی کردم ومتاسفانه بهش گفتم که غروب حرکت میکنم سمت تهران…
بالاخره رسیدم تهران وبعدازانجام کارم رفتم خونش خب زنگ در روکه زدم آیفون روبرداشت گفت تنهام بیابالا،از استرس زیاد توان حرکت نداشتم گفتم نه دیگه تازه لطف کردم تااینجااومدم باید می اومدی دنبالم لطفابیاپایین …
چنددقیقه ای بیشتر به لحظه دیداربابهترینم نمونده بود… در روکه باز کرد صورت مهربانش رودیدم مثل همیشه باوقاروبامتانت…. (ازاینکه منودیده بود داشت بال در می آورد خب حقم داره دوست خوبی مثل من اصلاوجود نداره ،خخخخخخخخ)بالاخره به آرزوم رسیدم برااولین باررفتم خونه بهترینم فقط حیف که نشد بیشتر بمونم.
وای خدای من مدتها بودکه تنها آرزوم سرو سامان گرفتن شادی بود الان که توخونه خودش شاد میدیدمش میتونستم یه نفس راحت بکشم (لاحول ولاقوه الاباالله العلی العظیم)خدای مهربونم ممنونم که شادی زندگی منوشاد کردی….
خدای مهربونم به عزت وجلال خودت قسمت میدم که زندگیشوبه دور از هربدی وچشم زخمی نگه داری
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااعاشقتم…..
الحمدلله کماهو اهله
منو بهترینم شادی.ع ، ماخییییییییییلی بامحبتیم